مدتی است از شکسته شدن این دل گذشته ،
سالهاست من و دلم منتظر تو هستیم پدر جان
روزی که قدم از دروازه شهر بیرون گذاشتی هنوز یادمه
پدر جان انگشتر نگینی که به مادر دادی هنوز انگشتم نکردم
میدانی چرا خواستم خود برگردی و بر انگشتت کنی
انگشتر عقیقی که همیشه بادیدنش یاد دشتان مردانه و پر مویش می افتم
هنوز قطره هایی از اشکهای آن روزها بر چشمانم نشسته ،
حالم بهتر نیست از این دل خسته ... گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ،
کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش
کنی نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام
، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام در لا به لای برگهای
زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ،
پدر نیستی ببینی که گلبرگهای زندگیت جان گرفته اند.
یکی دکتر و دیگری روانشاس و ان یکی مهندس و بقیه هم در حال رشد و نمو هستند.
پدر هر جا رفتم و هر جا قدم گذاشتم سخن از خوبیایت بوده.
گاها شاگردان دوران معلمیت را میبینم.
از تو به نیکی سخن می رانند همه از تو به خوبی یاد می کنند.
نیست روزی که از تو نگفته باشم هزار سال هم که بگذرد من در توهم حضورت نفس می کشم
من آن شانه هایت را می خواهم که پناهم بود همان یک وجب از شانه ات تمام دارایی ام بود
من آن دست های گرمت را می خواهم که یک عمرعبادت نوشت
با آن نگاه مهربان و آن همه خوبی من بی تو طاقت ماندن ندارم
این بغض لعنتی.... این بغض لعنتی
وقتی دیروز باران بارید
“آن مرد در باران آمد” را به یاد آوردم
“آن مرد با نان آمد”
یادم آمد که دیگر پدرم در باران
با نانی در دست
و لبخند بر لب
نخواهد آمد
دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگیاش
با زمین و تنهائیش
با خورشید و نبودنش
به یاد پدر سخت گریستم
پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر میداشت
پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست....
پدرم وقتی رفت ما به امیدی که روزی خواهد برگشت
هنوز هم چشم انتظاریم که برگردی بیائی پدر.
پدر جان روزهای سختی با مادر داشتیم
پدر مادر برای تو هیچ موقع حجله درست نکرد
میدانی چرا چون مادر عاشق تو بود
تو را با دل و جان دوست داشت و
نامحرمی را در قلبش راه نداد.
پدر جان من با اجازه تو به این مادر مهربان
و پاکدامن افتخار میکنم.
پدر جان کاش جنگی نبود
کاش خاکستری نبود.
چون اگز جنگ کردستان نبود
و پدر به شهر سنندج نمی رفت
اکنون پدر در کنار ما
تاج سر ما بود.
و ما هم چشم به در نبودیم و
منتظر نمی نشستیم.
پدر بعد از تو هم کرکسهائی امدند
کرکسهائی که میخواستند
زندگی ما را به نابودی بکشانند.
پدر نتوانستند.
و همه کرکسها دور بر زنگی ما نابود شدند.
پس پدر بدان در حق تو هم اجحاف شد
حقی که به تو باید تعلق میگرفت ندادن.
ولی بدان حق گرفتنی هست و نه دادنی
پس این خدای بزرگ حقت را خواهد گرفت.
به امید روزی که ما بتوانیم حق پدر را بگیریم.
نظرات شما عزیزان: